متنهايي زيبا از سميرا اقاخاني
_ بابا در عوض همون چند وقت كه با هم بوديد كلي بهت حال داد و كنارش كِيفِ دنيارو كردي !
سر در گريبان نيم نگاهي به او كردم و دوباره سرم را پايين انداختم ، آنقدر اين چند روز اين جمله را شنيده بودم كه حالم از تك تك كلماتش بهم مي خورد
نسيم كه بي حوصله بودن و دربدري اين روزهايم را خوب مي دانست به جاي من جواب داد
_ ي كش رو بدن دستت بعد اون سرشم محكم بگيرن ، بكشن بكشن بعد ي دفعه ولش كنن ، ديدي چقدر درد داره؟ ديدي انگار يه دفعه برق مي گيرتت ! يه سري از ادما همينجورين ، تا وقتي نمي دونن دوسشون داري مي دواَن دنبالت همينكه ببينن جاشون سفت شده ، هوا بَرشون مي داره ، سرشون گيج ميره، باز دم اونايي گرم كه از اول ي جورن ، نه امثال اينا كه يدفعه رنگ عوض مي كنن
دوباره درد نداشتنش افتاد به جانم و بيخ گلويم را چنگ زد ، صدا از ته گلويم بيرون آمد
" لعنت به اون اخرين بارهايي كه نمي دوني اخرين باره
سر در گريبان نيم نگاهي به او كردم و دوباره سرم را پايين انداختم ، آنقدر اين چند روز اين جمله را شنيده بودم كه حالم از تك تك كلماتش بهم مي خورد
نسيم كه بي حوصله بودن و دربدري اين روزهايم را خوب مي دانست به جاي من جواب داد
_ ي كش رو بدن دستت بعد اون سرشم محكم بگيرن ، بكشن بكشن بعد ي دفعه ولش كنن ، ديدي چقدر درد داره؟ ديدي انگار يه دفعه برق مي گيرتت ! يه سري از ادما همينجورين ، تا وقتي نمي دونن دوسشون داري مي دواَن دنبالت همينكه ببينن جاشون سفت شده ، هوا بَرشون مي داره ، سرشون گيج ميره، باز دم اونايي گرم كه از اول ي جورن ، نه امثال اينا كه يدفعه رنگ عوض مي كنن
دوباره درد نداشتنش افتاد به جانم و بيخ گلويم را چنگ زد ، صدا از ته گلويم بيرون آمد
" لعنت به اون اخرين بارهايي كه نمي دوني اخرين باره
#سميرا_آقاخاني
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۵ ساعت 15:39 توسط مليكا سعادتمند
|